گنجور

 
حکیم نزاری

کجا رفتی بیا ای سرو آزاد

که رحمت بر چنان بالا و بر باد

به طلعت از تو غیرت برده خورشید

به قامت از تو حسرت خورده شمشاد

نه آزر چون رخت نقشی دگر کرد

نه مادر چون تو فرزندی دگر زاد

شبی بر ناله ی زارم ببخشای

به فریادم رس آخر چند فریاد

اگر چشمت سر ابرو ترش کرد

ز جان شیرین تری کت جان بماناد

از آن پایم گل آلودست در هجر

که سنگی بر گذر دارم چو فرهاد

اگر خونم بریزی سر نپیچم

ز خونی عشق بر نگرفت و ننهاد

گرفتم شاهدی خونی بریزد

توان گفتن که داد از دست بی داد

نزاری گر به زاری خاک گردد

ز کویت بر نه انگیزاندش یاد