گنجور

 
حکیم نزاری

ای حقه ی نقد جان بر طاق دو ابرویت

وی حلقه ی جان و دل پیرامن گیسویت

تشویش خردمندان از باد صبا بودی

گر هیچ گذر کردی بر سلسله ی مویت

از پیرهن یوسف تا بیش نگوید کس

بر باد فشان یک شب سامک چه ی خوش بویت

شاید که کند دعوی کز خلد همی آیم

آن را که گذر باشد بر خاک سر کویت

وصف لب شیرینت چون من که کند الّا

هنگام شکر خوردن طوطی سخن گویت

چون جام به کف گیری با آن همه گیرایی

گرمی نکند صهبا با نازکی خویت

تا چشم زدم بر هم بربود مرا از من

ختم است فسون کردن بر غمزه ی جادویت

جز با تو نمی باشم زیرا نتوان بودن

در مظلمه ی هجرت بی مشعله ی رویت

بی چاره نزاری را مرجع تو و ملجأ تو

عیبش نتوان کردن گر میل کند سویت