گنجور

 
حکیم نزاری

به دیدار تو مشتاقم به غایت

ندارد آرزومندی نهایت

اگر خواهی توانی تافت بر ما

عنانی از سر لطف و عنایت

بیا بنشین دمی با ما چنان کن

که شوری بر نخیزد زین حکایت

شنیده ستی که در افواه باشد

گِل نم دیده را آبی کفایت

برآوردی دمار از من فراقت

خیالت گر نمی کردی حمایت

شبی تا روز می خواهم که با تو

کنم هر گونه از هجران شکایت

نکردی جانب مسکین نزاری

به اندک مایه بیش و کم رعایت

مکن شوخی که چندین بی وفایی

به بد نامی کند آخر سرایت