گنجور

 
حکیم نزاری

قدت بر ماهِ تابان سر کشیده ست

چنین سروِ خرامان کس ندیده ست

تعالی الله خداوندی که از خاک

چنین نازک وجودی آفریده ست

خنک دستی که از طوبایِ قدّت

به شفتالو گرفتن بر رسیده ست

دلی پرنارِ غیرت نارِ بُستان

زرشکِ نارِ پستانت کفیده ست

ز سودایِ خطِ سبزِ تو شب ها

قلم در دستِ من بر سر دویده ست

دهانت چشمۀ خضرست از آن روی

که گردش سبزۀ خط بر دمیده ست

کنارم عاقبت پر شد ز یاقوت

ز بس خوناب کز چشمم چکیده ست

نزاری را که بر تست از جهان چشم

غبارِ خاکِ کویت کحل دیده ست