گنجور

 
عطار

چنین گفته‌ست آن خورشید اسلام

که طالع شد ز برج خاک بسطام

که من ببریده‌ام در گاه و بیگاه

سه باره سی هزاران سال در راه

چو ره دادند بر عرش مجید‌م

هم آنجا پیش آمد بایزید‌م

ندا کردم که یارب پرده بردار

ز پرده بایزید آمد پدیدار

بپرسیدند ازو کای خاص درگاه

به ایزد کی رسد بنده درین راه‌؟

چنین گفت او که هرگز کس رسیده‌ست

عجب باشد گر اینجا کس ندیده‌ست

بدو گفتند ای خورشید انور

چه چیزست اندرین دریا عجب‌تر‌؟

عجب تر گفت نزدیک من آن است

که در دریا ز خود کس را نشان است

کجا تو زین عجب تر راز یابی

که یک شبنم ز دریا بازیابی

درین حضرت سه قطره‌ست و دو پندار

جدا هر قطره را بحری پدیدار

یکی دوزخ اگر پندار زشت است

دوم پندار نیکو را بهشت است

سوم قطره‌ست در دریای اسرار

که آنجا نیست جان و جسم بیدار

مقام وحدت کل بی‌شک آنجاست

تو بی تو شو که اترک نفسک آنجاست

ترا نقدی بباید در ره دور

که جان را ذوق باشد دیده را نور

گر آن شایستگی حاصل کنی تو

هم اینجا آن جهان منزل کنی تو

حضور‌ی چون ترا همراه باشد

دلت شایستهٔ آن راه باشد

خرامان می‌شوی در عالم عشق

نگه داری اساس محکم عشق

اگر سرما شود ناگه پدیدار

وگر گرما شود در ره پدیدار

چو عشقت همدم و همراه باشد

ترا سرما نه و گرما نباشد

تو می‌خواهی که جمع آیی بیندیش

تو هر ساعت پریشانی کنی بیش

ترا دادند آب زندگانی

تو در آبی چنین کو واره زانی

هر آن کو واره کاندر ره بگردد

بهم کن بو که کارت به بگردد

اگر سوی دهی ره می‌بُری تو

چرا از مه دهی غافل تری تو

برو دل جمع دار ای دوست امروز

که تا فردا نمانی در تف و سوز

چو زیر خاک دل پرخون کنی تو

گرت انسی نباشد چون کنی تو

پراکنده مشو تا وا نمانی

حضوری جوی تا تنها نمانی

ندانم تا دل آسوده جان برد

دل شوریده آنجا کی توان برد

ز حق باید که چندان یادداری

که گم کردی گر از یادش گذاری

چو دل پر یاد حق داری زفانت

بود در آخرت هم راه جانت

بسی یادش کن و گم شود آن یاد

چنین کردند مردان جهان باد