گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ماه قبچاقی شب است از سر بِنِهْ بَغطاق را

بگشای بند یَلمه و در بند کن قبچاق را

در جان خانان ختا کافر نمی‌کرد این جفا

ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را

شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل

چون می‌کشی چندین مَهِل در بحر خون مشتاق را

تاراج دل‌ها می‌کنی در شهر یغما می‌کنی

بر خسته غوغا می‌کنی نشنیده‌‌ای یاساق را

در پرده از ناراستی راه مخالف می‌زنی

بنواز باری نوبتی چون می‌زنی عشّاق را

ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی

باشد که در چرخ آوریم آن ماه سیمین‌ساق را

هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم درکشم

چشمم به یاد لعلِ او در خون کشد آیاق را

سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد

چون ماه عقرب‌زلف من بر سر نهد بنطاق را

تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر

بنگارم از خون جگر خلوتگه آماق را

نویینِ بُت‌رویانِ چینْ خورشیدرویِ مَه‌ْجَبین

گر زانک پیمان بشکند من نشکنم میثاق را

گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نِهْ قدم

گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بَشماق را

 
 
 
سنایی

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب

افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین

فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری

[...]

حکیم نزاری

ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را

تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را

گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش

اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را

گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه