گنجور

 
حکیم نزاری

نور رخ تو صاف‌تر از چشمهٔ خورست

خاک در تو پاک‌تر از حوض کوثر است

در هیچ بوستان نبود چون قد تو سرو

ور هست در زمانه مگر سرو کشمرست

یا رب بهشت تازه بود همچو روی دوست

نادیده روی دوست یقینم که خوش‌ترست

مقصود من تویی ز بهشت ای بهشت روی

بی روی خرم تو بهشتم چه در خورست

چون دوست حاضر است به شمع احتیاج نیست

آنجا که روی دوست بود شب منور است

عشقت چو جان من بستد مهر برگرفت

با جان مهرپرور من مهرپرور است

فرمان عشق را چو قضا حکم نافذست

لا بلکه عشق را ز قضا حکم برترست

بر عمر حجتی که دبیر قضا نبشت

گر بی‌نشان عشق بود هم مزور است

ما را قضای عشق تو باری به سر رسید

تا خود پس از نوشتهٔ عشقم چه بر سرست

آری هزار جان نزاری فدای دوست

جانی که خود به عشق دهی کار دیگر است