حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

دلی کآن دل به نور نفس بیناست

نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست

ره ما دیر شد آمد ولیکن

در این ره مرد عاشق بی سر و پاست

نخست از خود تبرا کرده باشد

چو اصل عشق ورزیدن تبراست

ز خود فانی شود تا هست گردد

چو بی خود شد حجاب از راه برخاست

نهانش در نهان باشد ز هر کس

غلط کردم نهانش آشکاراست

چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد

ز بهر سر بریدن بر سر پاست

چو موسی در مناجات است در طور

اگر چون یونس اندر قعر دریاست

در آتش گر ببینی چون خلیلش

نشسته چون خضر بر فرش خضراست

وگر خال لبش بینی یقین دان

که این ماتم تماشا در تماشاست

وگر با خاک ره یکسان نماید

به معنی منزلش بر چرخ اعلاست

صفاتش از مشارق تا مغارب

کمالش از ثرا تا بر ثریاست

اگر در بند عشقی عشق این این است

وگر سودای عشقت نیست سوداست

مجوی از هیچ تارک روشنایی

کو گوهر در میان سنگ خاراست

نزاری هر چه دانستی بگفتی

زبان در کش که زین پس بیم غوغاست