گنجور

 
حکیم نزاری

ندانسته بودی تو ای دوست راست

که راه خدا پر نهنگ بلاست

نیرزد دو عالم به یک کاسه دوغ

ز فرط سخایی که در طبع ماست

دل و دین و جان و تن و مال و جاه

اگر در سر دوست کردی رواست

وگرنه حرام است بر تو چو خوک

ز من بشنو ای گرگ فرسوده راست

ز ما و من تست چندین خلاف

وگرنه یکی بس دویی از چه خاست

به گوشت فرو کوفت سد ره سروش

ندانی ولیکن که رمز از کجاست

معلق به مویی و غافل حریص

که چاه است و در قعر چاه اژدهاست

گریز از مقامی که در منزلش

فراق و وصال است و خوف و رجاست

نزاری مده پند مغرور را

که بر مار کر کردن افسون خطاست

رموز محقق مگو با جهول

سر و برگ بیهوده گفتن که راست