گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

دریغ عمر که بی‌هوده صرف شد هی هی

من و شبی و زمانی و لحظه‌ ای بی می

به دست خود که کند با خود این که من کردم

کهای توبه‌ام آخر ز احمقی تا کی

قسم نخورده و عهدی نکرده‌ام وانک

گواه قاضی شهرست هان بپرس از وی

وجودِ من متعلّق به جام می بوده‌ست

چنان که ذرّه به نور و چنان که نور به فی

به جست و جویِ می افتاده بوده‌ام همه عمر

چو رعد کوی به کوی و چو قیس حی بر حی

گرفته شارع خم‌خانه پیش دشمن و دوست

زبان گشاده به نفرین و آفرین از پی

چه‌گونه توبه ز می کردن ای مسلمانان

ز می که قوتِ روان است و قوّت رگ و پی

همه گلابِ معنبر چکد ز ابر بهار

گر از ترشّحِ می بر صبا نشیند خوی

همه سعادتِ می‌خوارگان که کرده ستند

به دستِ جود و سخا فرشِ صیتِ حاتم طی

نزاریا چو نیی مردِ توبه مردانه

می مغانه خور و غم مخور به ادنی شی