دریغ عمر که بیهوده صرف شد هی هی
من و شبی و زمانی و لحظه ای بی می
به دست خود که کند با خود این که من کردم
کهای توبهام آخر ز احمقی تا کی
قسم نخورده و عهدی نکردهام وانک
گواه قاضی شهرست هان بپرس از وی
وجودِ من متعلّق به جام می بودهست
چنان که ذرّه به نور و چنان که نور به فی
به جست و جویِ می افتاده بودهام همه عمر
چو رعد کوی به کوی و چو قیس حی بر حی
گرفته شارع خمخانه پیش دشمن و دوست
زبان گشاده به نفرین و آفرین از پی
چهگونه توبه ز می کردن ای مسلمانان
ز می که قوتِ روان است و قوّت رگ و پی
همه گلابِ معنبر چکد ز ابر بهار
گر از ترشّحِ می بر صبا نشیند خوی
همه سعادتِ میخوارگان که کرده ستند
به دستِ جود و سخا فرشِ صیتِ حاتم طی
نزاریا چو نیی مردِ توبه مردانه
می مغانه خور و غم مخور به ادنی شی