گنجور

 
حکیم نزاری

ساقیا می بیار حالی می

که ندارم سرِ کجا که و کی

خلوتی ‌کن که عشق بپسندد

نه چو نفرت گرفته عشق از وی

دردِ مخموری مرا دانی

که نباشد علاج الا می

هیچ درمان دگر نخواهد بود

گفته‌اند آخِرُ الدَوا الکی

باز گردد به اصلِ خود هر چیز

چند گویی بس از شی ولاشی

خنب شخص من است و می جانم

زنده بی جان کجا بود رگ و پی

بر سرم کن چنان شرابی پُر

که ز پیشانیم بریزد خوی

شرحِ ماء العنب نخوانده‌ای

وِ مِن الماءِ کُلّ شِی ءِ حی

جامِ می بر کف نزاری نه

تا برآرد دمار از دمِ دی

ورقِ نام و ننگ را طی کن

تا کی از طمطراقِ حاتمِ طی