گنجور

 
حکیم نزاری

شدستم ناگهان در وجد و حالی

خراب از غمزه ی مست غزالی

نمی یارم به گفتن کز کجا ، کیست

که باشد با که دارد اتصالی

اگر از من بپرسی خضر وقتی

و گر باور کنی آب زلالی

رخی چون های مه بالای سروی

کشیده شین شب بر روز دالی

دو جادو بر قمر هر یک سهیلی

دو ابرو بر زبر هر یک هلالی

به شاخ عشق بر زیبا تذروی

به باغ حسن در چابک نهالی

ستیز عقل را معجون عشقی

غذای روح را باد شمالی

جهان حسن را لیلی صفاتی

دیار مصر را یوسف جمالی

نگاری ماه رویی،سرو قدی

بتی ، سیمین بری مشکینه خالی

به هجرانش گرفتارم ولیکن

نمی دانم شود حاصل وصالی

یکی می بایدم کز جانب من

کند از غمزه ی مستش سوالی

که چندین خون همی ریزی نترسی

که روزی دامنت گیرد وبالی

ملولم بی تو از جان گرامی

مبادا کز منت باشد ملالی

شبی گر با خیالت در بر آرم

مبادا هرگز آن شب را زوالی

نمی گویم و لیکن شد نزاری

به زاری از غمت همچو خیالی

همین جانی به جانان واسپردن

چه باشد غایت آشفته حالی

مگر ناگه در آغوش من آیی

همین دارم امید از حق تعالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode