هیچت افتد که به ما بر گذری
وز سرِ لطف به ما در نگری
می توانی که دلم دریابی
بهترک زین غم کارم بخوری
چند خاموش توان بود و حمول
هم شناعت مگر از حد ببری
دادِ مظلوم بده ظلم مکن
تا نگویند که بی داد گری
رویِ آنم که ببخشایی نیست
هر زمان بر سرِ رایِ دگری
دردلی حاضر و در جان ساکن
ای که نزدیکی و دور از نظری
مستم آری چه کنم معذورم
گر خطایی رود از بی خبری
بی دلم بی دل و مشکل باشد
آفت بی دلی و منتظری
بیش مخروش نزاری از دل
که تو خود جان به سلامت نبری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
یک زبان داری و صد عشوهگری
من و صد جان ز پی عشوه خری
از جگر خوردن توبه نکنی
زانکه پرورده به خون جگری
زهره داری تو ز بیم دل خویش
[...]
دوش سرمست به وقت سحری
میشدم تا به بر سیمبری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
چون ربودم شکری از لب او
[...]
ای خیالی که به دل میگذری
نی خیالی نی پری نی بشری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلک میسپری
گر ز تو باخبران بیخبرند
[...]
دره عدل ز دست عمری
زن به فرق سر هر خیره سری
گفت: رورو که عجب بی خبری!
به کزین گونه سخن در گذری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.