گنجور

 
حکیم نزاری

چرا سر به پیوندِ ما در نیاری

مگر خود سرِ تنگ دستان نداری

نه زر در ترازو و نه زورِ بازو

نه رویی که کارم برآید به زاری

عجب این که هر دم بسوزی دلم را

هنوزم طمع می کند خاک ساری

بخندی که در گریه آیم که گُل را

بخنداند از گریه ابرِ بهاری

گر آشفتگی می نمایم عَفُو کن

که طاقت ندارم ز بی اختیاری

چو بر آتشِ فرقتم می نشانی

ملامت مکن بر من از بی قراری

چو چشمت نکردیم خونی چه باشد

که ما را چو زلفت فرو می گذاری

کجا مهربانی و کو دل نوازی

اگر دوستی می نمایی و یاری

بسی روزگارت به سر برد باید

که یاری بدست آوری چون نزاری

 
 
 
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه