چرا سر به پیوندِ ما در نیاری
مگر خود سرِ تنگ دستان نداری
نه زر در ترازو و نه زورِ بازو
نه رویی که کارم برآید به زاری
عجب این که هر دم بسوزی دلم را
هنوزم طمع می کند خاک ساری
بخندی که در گریه آیم که گُل را
بخنداند از گریه ابرِ بهاری
گر آشفتگی می نمایم عَفُو کن
که طاقت ندارم ز بی اختیاری
چو بر آتشِ فرقتم می نشانی
ملامت مکن بر من از بی قراری
چو چشمت نکردیم خونی چه باشد
که ما را چو زلفت فرو می گذاری
کجا مهربانی و کو دل نوازی
اگر دوستی می نمایی و یاری
بسی روزگارت به سر برد باید
که یاری بدست آوری چون نزاری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری
که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟
دل من همی جست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
[...]
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بیگناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
[...]
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
[...]
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.