چرا سر به پیوندِ ما در نیاری
مگر خود سرِ تنگ دستان نداری
نه زر در ترازو و نه زورِ بازو
نه رویی که کارم برآید به زاری
عجب این که هر دم بسوزی دلم را
هنوزم طمع می کند خاک ساری
بخندی که در گریه آیم که گُل را
بخنداند از گریه ابرِ بهاری
گر آشفتگی می نمایم عَفُو کن
که طاقت ندارم ز بی اختیاری
چو بر آتشِ فرقتم می نشانی
ملامت مکن بر من از بی قراری
چو چشمت نکردیم خونی چه باشد
که ما را چو زلفت فرو می گذاری
کجا مهربانی و کو دل نوازی
اگر دوستی می نمایی و یاری
بسی روزگارت به سر برد باید
که یاری بدست آوری چون نزاری