گنجور

 
حکیم نزاری

ترا خود نیست راه و رسمِ یاری

که یاران را معطّل می گذاری

چرا بر هیچ بی دل رحمتی نیست

چه دل داری مگر خود دل نداری

قدم سهل است بر دنیا نهادن

اگر با ما به یاری سر درآری

چنانم در میانِ جان نشستی

که پندارم همه شب در کناری

به زور و زر ندارم با تو دستی

مگر دستی برآرم هم به زاری

بدان ای دوست قدرِ دوست امروز

چنین منگر عزیزان را به خواری

چه سود آن گه که یاد آری به حسرت

که افسوس از تو ای مسکین نزاری