گنجور

 
حکیم نزاری

دل ببرد از من بتی زیبا نگاری

ماه‌رویی سرو قدّی گل عذاری

عاشقم عاشق بگفتم آشکارا

عاشقی چندین گناهی نیست باری

کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن

هر کسی حالی دگر دارند و کاری

یار با ما در میان آید چه باشد

سرزنش گو می کنید از هر کناری

چون امیدِ وصل خواهد بود شاید

گر بباید برد یک چند انتظاری

هر که را بر خرمنِ گل دست باید

گو مکش انگشت باز از زخمِ خاری

گو در این دریا مرو بد دل که زان پس

نیست بیرون آمدن را اختیاری

هر که بر جان لرزد از عشقش چه حاصل

مستِ عرفان را نباشد اعتباری

در وفایِ عهدِ یاری چون نزاری

تا به دست آید بباید روزگاری