گنجور

 
حکیم نزاری

خوش ایّامی و خرّم روزگاری

که صحبت داشتم با تو یاری

دمی کاندر فراقت می برآرم

چه گویم زندگانی نیست باری

چه راحت باشدش هیچ از جوانی

کسی را کش نباشد غم‌گُساری

اگر بادی گذر دارد به کویت

ببین کز من نباشد بی‌غباری

و گر مرغی به بامت بر نشیند

بود بر بالش از من نامه واری

خرد بر صبر می‌دارد دلم را

قراری می‌دهد با بی‌قراری

ولیکن در هوای وصلِ خورشید

نباشد ذرّه را بس اختیاری

نزاری تا کی‌ای کوته‌نظر هان

که عمرت صرف شد در انتظاری

برو یاری به دست‌آور که دنیا

ندارد پیش دنیا اعتباری