گنجور

 
حکیم نزاری

نیک‌بخت است که دارد چو تو یاری و نگاری

من ندیدم به نکورویی و خوبیِ تو باری

خرّم آن دل که بود در سر زلفِ تو قرارش

گرچه در زلفِ پریشانِ تو خود نیست قراری

یوسفِ مصر گر این روی بدیدی چو زلیخا

مصر در وجه نهادی عوضِ بوس و کناری

پادشاهیست گدایی به سرِ کویِ تو کردن

تا که را دولتِ این کدیه میسّر شود آری

اتّصالاتِ احبّا چو ز مبداست پس این‌جا

شاید ار بر پیِ یاری برود خاطرِ یاری

شد سرم پر ز بخارِ غمِ سودایِ تو آیا

از میِ لعلِ لبت باز توان کرد بخاری

بر نه انگیزدم از کویِ تو طوفانِ قیامت

تا نگویند که از کوی تو برخاست غباری

راستی دستِ تو آلوده دریغ است به خونم

جهد کن هان که در انداخته‌ای طرفه شکاری

صیدِ لاغر چه کشی مرحمتی کن که کم افتد

چون نزاری به کمندِ تو گرفتار نزاری