گنجور

 
حکیم نزاری

دوش آمد و گفت در چه کاری

از دست شدی سرِ چه داری

بگذشت به هرزه روزگارت

موقوفِ که در چه انتظاری

گرداب کشیده در میانت

می‌پنداری که بر کناری

سر پیش بمانده چند باشی

مستغرق بحر شرم‌ساری

در رشته ی خویشتن پرستان

جهل است امید رستگاری

خواهی که حیات‌بخش گردد

هر دم که ز اندرون برآری

بیرون روی از وجود و خود را

بسپاری و بیش سرنخاری

تحقیق شعار خویش سازی

تقلید تمام واگذاری

ای پیکِ عدم نگفتم آخر

بگذر ز وجودِ خود نزاری

از ملک دو کون بر سرآیی

یک‌باره اگر تو واسپاری