گنجور

 
حکیم نزاری

ما می‌رویم و با تو نکرده وداعِ راه

جان بر دهان رسیده و بسته دهان ز آه

نه رویِ آن که پشت کنم بر دیارِ دوست

نه چشمِ آن که دیده کند در کسی نگاه

از دیده دو در دُرری می‌کنم نثار

وز دوده جگر ورقی می‌کنم سیاه

تا من کجا روم به که نالم ز دردِ دل

کاری چنان مشوّش و حالی چنین تباه

ناچار اگر به عزمِ سفر بسته‌ام کمر

ناکام اگر به عادتِ لشکر نهم کلاه

گو میرِ لشکر از منِ بی دل کن اعتبار

گو شاهِ کشور از منِ مسکین کن انتباه

با من زمانه جور و جفا کم نمی‌کند

چندان که پیش می‌رود آهم به دادخواه

سلطانِ عشق ملکِ وجودم فرو گرفت

واندر میانِ جان و دلم ساخت تخت گاه

از رویِ تا قیاس کنم هر چه چشمِ من

روشن شود ز چشمه خورشید هر پگاه

وز زلفِ عنبرینِ تو یاد آورم چو باز

شد در حجابِ چادر مشکین نقابِ ماه

دوشت به خواب دیدم و نادیده هیچ خواب

هستند قطره قطره سرشکم بر این گواه

شوریده‌تر شده ست نزاری ز خوابِ دوش

دیوانه را چه جرم مهش می‌برد ز راه