گنجور

 
حکیم نزاری

ای که دلم ز دست شد جانِ شما که هم‌چنین

یک‌ نفسی دگر مرو بهرِ خدا که هم‌چنین

من به وفایِ عهدِ تو خورده قسم که هم‌چنان

تو به هلاکِ جانِ من داده رضا که هم‌چنین

چند که جهد می‌کنم تا تو ستیز کم کنی

هجرِ تو بیش می‌کند قصدِ جفا که هم‌چنین

هر که بدید روی تو مهر بدید هر زمان

مه ز جسد برآورد وا اسفا که هم‌چنین

هر که بپرسدت که از لاله بنفشه چون دمد

باور اگر نباشدش خط بنما که هم‌چنین

در عجب آمدش که چون مه به زمین کند نزول

از در خانه ناگهان مست درآ که هم‌چنین

گوی به سروِ بوستان کز قدِ من خجل شوی

ور ز تو بر رسد که چون خیز به پا که هم‌چنین

ور بچخد که با فلان عهد چه‌گونه کرده‌ای

پیش کن از سرِ کرم دستِ وفا که هم‌چنین

گر ز خطِ تو سرکشم باش به خونِ من بحل

بر خطِ من زمانه گو باش گوا که هم‌چنین

هیچ غمت مباد اگر مرد نزاری از غمت

من به عذاب لایقم باش هلا که هم‌چنین

خاکِ درِ ترا به چشم آب دهم به مهرِ دل

بویِ وفا دمد به حشر از گِلِ ما که هم‌چنین