گنجور

 
حکیم نزاری

یا رب آزاد کن مرا از من

برهانم ز دستِ آهرمن

فرحی از شمامۀ رضوان

فرجی از زمانۀ ریمن

تا شوم ایمن از خطا و زَلَل

تا شوم فارغ از زمین و زمن

هرکه پرسد ز واحد القهَار

هم تو او را جواب ده که به من

بیش زین ره مده که برخیزد

این همه ما و من زما و زمن

نظری کن که بشکفد بی‌خار

گلِ امّیدِ ما ز طرفِ چمن

پیره‌زن می‌برد کلاوه و هست

قدرِ یوسف برون ز حدِّ یمن

ما سبک‌بار و او گران‌کاوین

ما روان‌ بی‌پناه و او ذوالمن

دست‌گیرا به فضلِ خویش بپوش

بر سرِ سیِّئاتِ ما دامن

به خودش خوان ز خود نزاری را

بیش از ایینش مدار با دشمن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode