گنجور

 
حکیم نزاری

گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا

حال دل این بی دل مَپسند چنین یارا

جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا

هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را

گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد

هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را

هیهات که مظلومی در دامنت آویزد

امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را

گر یاد کنی از من هم حیف بود بر تو

از وصل سخن گفتن کو زهره و کو یارا

ای گل بن باغ من از من دو سخن بشنو

یک بار نصیحت کن آن سرکش رعنا را

گو بیش نزاری را شاید که نرنجانی

گر سر ننهادستم آن بی سر و بی پا را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را

ای سرو روان بنما آن قامت بالا را

خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را

خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را

رهبر کن جان‌ها را پرزر کن کان‌ها را

[...]

قاسم انوار

ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را

آن روح مقدس را، آن جان معلا را

روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی

یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را

خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو

[...]

حزین لاهیجی

ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را

مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را

ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن

تا چند به روز آرم تاریکی شبها را

از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی

[...]

ترکی شیرازی

در کرب و بلا خواندند، چون سید بطحارا

کوفی ز ره تلبیس، آن شافع فردا را

بستند به رویش آب، آن قوم شرر افروزا

کردند دریغ از وی، مهریهٔ زهرا را

کشتند لب تشنه، او را به لب دریا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه