گنجور

 
نظامی

ای دل از این خیال سازی چند

به خیالی خیال بازی چند

از سر این خیال درگذرم

دور به ز این خیال‌ها نظرم

آنچه مقصود شد در این پرگار

چار فصل است به ز فصل بهار

اولین فصل آفرین خدای

که‌آفرینش به فضل اوست به پای

وآن‌دگر فصل خطبهٔ نبوی

کاین کهن سکه زو گرفت نوی

فصل دیگر دعای شاه جهان

کان دعا در برآورد ز دهان

فصل آخر نصیحت آموزی

پادشه را به فتح و فیروزی

پادشاهی که ملک هفت اقلیم

دخل دولت بدو کند تسلیم

حجت مملکت به قول و به قهر

آیتی از خدا یگانه دهر

خسرو تاج بخش تخت نشان

بر سر تاج و تخت گنج فشان

عمده مملکت علاء الدین

حافظ و ناصر زمان و زمین

نام او رتبت علا دارد

گر گذشت از فلک روا دارد

فلک بی علا چه باشد پست

در علا بی فلک بلندی هست

شاه کرپ ارسلان کشور گیر

به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر

مهدی‌یی که‌آفتاب این مهد است

دولتش ختم آخرین عهد است

رستمی کز فلک سواری رخش

هم بزرگ است و هم بزرگی بخش

همسر آسمان و هم کف ابر

هم به تن شیر و هم به نام هژبر

قفل هستی چو در کلید آمد

عالم از جوهری پدید آمد

اوست آن عالمی که از کف خویش

هردم آرد هزار جوهر بیش

صحف گردون ز شرح او ورقی

عرق دریا ز فیض او عرقی

بحر و بر هردو زیر فرمانش

بری و بحری آفرین خوانش

سربلندی چنان بلند سریر

کز بلندی‌ش خرد گشت ضمیر

در بزرگی برابر ملک است

وز بلندی برادر فلک است

بر تن دشمنان برقع دوز

برق شمشیر اوست برقع سوز

نسل اقسنقری مؤید ازو

اب وجد با کمال ابجد ازو

فتح بر خاک پای او زده فرق

فتنه در آب تیغ او شده غرق

آب او آتش از اثیر انگیز

خاک او باد را عبیر آمیز

در نبرد‌ش که شیر خارد دم

اسب دشمن به سر شود نه به سم

در صبوحش که خون رز ریزد

ز آب یخ بسته آتش انگیزد

حربه را چون به حرب تیز کند

روز را روز رستخیز کند

چون در کان جود بگشاید

گنج بخشد گناه بخشاید

شه چو دریا‌ست بی‌دروغ و دریغ

جزر و مدش به تازیانه و تیغ

هرچه آرد به زخم تیغ فراز

به سر تازیانه بخشد باز

مشتری‌وار بر سپهر بلند

گور کیوان کند به سم سمند

گر ندیدی بر اژدها شیری

و‌آفتابی کشیده شمشیر‌ی

شاه را بین که در مصاف و شکار

اژدها صورت‌ست و شیر سوار

ناچخش زیر اژدها‌ی علم

اژدها را چو مار کرده قلم

تنگی مطرحش به تیر دو شاخ

کرده بر شیر شرزه گور فراخ

نوک تیرش به هر کجا که بتافت

گه جگر دوخت گاه موی شکافت

بازی خرس برده از شمشیر

خرس بازی در آوریده به شیر

شیر‌گیر‌ی ولیک نز مستی

شیرگیری به اژدها دستی

گرگ درنده را به کوه سهند

دست و پایی به یک دو شاخ افکند

شه چو از گرگ دست و پا برده

شیر با او به دست و پا مرده

تیرش از دست گرگ و پای پلنگ

بر سم گور کرده صحرا تنگ

صید‌گاهش ز خون دریا جوش

گاه گرگینه گه پلنگی پوش

بر گراز‌ی که تیغ راند تیز

گیرد از زخم او گراز گریز

چون به چرم کمان درآرد زور

چرم را بر گوزن سازد گور

کند ار پای در نهد به مصاف

سنگ را چون عقیق زهره شکاف

آن نماید به تیغ زهر‌اندود

که‌آسمان از زمین برآرد دود

اوست در بزم و رزم یافته نام

جان‌ده و جان‌ستان به تیغ و به جام

خاک تیره ز روشنایی او

چشم روشن به آشنایی او

ناف خلقش چو کلک رسامان

مشک در جیب و لعل در دامان

گشته از مشک و لعل او همه جای

مملکت عقد بند و غالیه‌سای

از قبای چنو کله‌داری

ز آسمان تا زمین کله‌واری

وز کمان چنو جهان‌گیری

چرخ نه قبضه کمترین تیری

زان بزرگی که در سگالش اوست

چار گوهر چهار بالش اوست

دشمنش چون درخت بیخ زده

بر در او به چار میخ زده

ز آفتاب جلال اوست چو ماه

روی ما سرخ و روی خصم سیاه

چه عجب که‌آفتاب زرین نعل

کوه را سنگ داد و کان را لعل

گوهری کان حرم دریده اوست

کان گوهر درم خریده اوست

داد جرعش به کوه و دریا قوت

نام این در نشان آن یاقوت

پاس دار دو حکم در دو سرای

ضابط حکم خلق و حکم خدای

می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز

می‌رساند به بندگانش باز

چون جهان زو گرفت پیروزی

فرخی بادش از جهان روزی

همه روزش خجسته باد به فال

پادشاهی‌ش را مباد زوال

نظم اولاد او به سعد نجوم

باد در بدر تا ابد منظوم

از فروغ دو صبح زیبا چهر

باد روشن چو آفتاب سپهر

دو ملک‌زاده بلند سریر

این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر

این فریدون صفت به دانش و رای

و‌آن به کیخسرو‌ی رکیب گشای

نقش این بر طراز افسر و گاه

نصرت‌الدین ملک محمد شاه

نام آن بر فلک ز راه رصد

گشته من بعدی اسمه احمد

دایم این را ز نصرت است کلید

وان ز فتح فلک شده‌ست پدید

نصرت این را به تربیت کاری

فلک آن‌را به تقویت داری

این ز نصرت زده سه پایه بخت

فلک آن‌را چهار پایه تخت

چشم شه زیر چرخ مینا‌یی

باد روشن بدین دو بینایی

دور ملکش بدین دو قطب جلال

منتظم باد بر جنوب و شمال

دولتش صید و صید فربه باد

روزش از روز و شب به باد

باد محجوبه نقاب شبش

نور صبح محمدی نسبش

این چو آبادی چرخ باد به جود

و‌آن شده ختم امهات وجود

نام این خضر جاودانی باد

حکم آن آب زندگانی باد

در حفاظ خط سلیمانی

عرش بلقیس باد نورانی

سایه شه که هست چشمه نور

ز‌آن گل و گلستان مبادا دور

ازلی شد جهان پناهی او

ابدی باد پادشاهی او

ای کمر بسته کلاه تو بخت

زنده‌دار جهان به تاج و به تخت

شب به پاس تو هندو‌ی‌ست سیاه

بسته بر گرد خود جلاجل ماه

صبح مفرد رو حمایل کش

در رکابت نفس برآرد خوش

شام دیلم گله که چاکر توست

مشک‌بو از کیایی در توست

روز رومی چو شب شود زنگی

گر برونش کنی ز سرهنگی

در همه سفره که‌آسمان دارد

اجری مملکت دو نان دارد

کمتر اجری خور تو‌را به قیاس

قوت هفت اختر است جرعه کاس

خاتم نصرت الهی را

ختم بر توست پادشاهی را

آسمان کافتاب ازو اثریست

بر میان تو کمترین کمریست

مه که از چرخ تخت زر کرده است

با سریر تو سر به سر کرده است

آب باران که اصل پاکی شد

با تو چون چشم شور خاکی شد

لعل با تیغ تو خزف رنگی

کوه با حلم تو سبک سنگی

پادشاهان که در جهان هستند

هر یک ابری به دست بر بستند

جز یک ابر تو که‌ابر نیسانی‌ست

آن دیگر ابرها زمستانی‌ست

خوان نهند آنگهی که خون بخورند

نان دهند آنگهی که جان ببرند

تو بر آن کس که سایه‌اندازی

دیر خوانی و زود بنوازی

قدر اهل هنر کسی داند

که هنر نامه‌ها بسی خواند

آنکه عیب از هنر نداند باز

زو هنرمند کی پذیرد ساز

ملک را ز آفرینشت شرف است

و‌آفرین‌نامه‌ای به هر طرف است

در یزک داری ولایت جود

دولت توست پاسدار وجود

رونقی کز تو دید دولت و دین

باغ نادیده ز ابر فروردین

گر کیان را به طالع فرخ

هفت خوان بود با دوازده رخ

آسمان با بروج او به درست

هفت خوان و دوازده رخ توست

همه عالم تن است و ایران دل

نیست گوینده زین قیاس خجل

چونکه ایران دل زمین باشد

دل ز تن به بود یقین باشد

زان ولایت که مهتران دارند

بهترین جای بهتران دارند

دل تویی وین مثل حکایت توست

که دل مملکت ولایت توست

ای به خضر و سکندری مشهور

مملکت را ز علم و عدل تو نور

ز آهنی گر سکندر آینه ساخت

خضر اگر سوی آب حیوان تاخت

گوهر آینه است سینه تو

آب حیوان در آبگینه تو

هر ولایت که چون تو شه دارد

ایزد از هر بدش نگه دارد

زان سعادت که در سرت دانند

مقبل هفت کشورت خوانند

پنجمین کشور از تو آبادان

وز تو شش کشور دیگر شادان

همه مرزی ز مهربانی تو

به تمنای مرزبانی تو

چار شه داشتند چار طراز

پنجمین‌شان تویی به عمر دراز

داشت اسکندر ارسطاطالیس

کز وی آموخت علم‌های نفیس

بزم نوشیروان سپهری بود

کز جهانش بزرگمهری بود

بود پرویز را چه باربد‌ی

که نوا صد نه صدهزار زدی

و‌آن ملک را که بد ملکشه نام

بود دین‌پرور‌ی چو خواجه نظام

تو کز ایشان به افسری داری

چون نظامی سخنوری داری

ای نظامی بلند نام از تو

یافته کار او نظام از تو

خسروان دیگر ز کان گزاف

می‌زنند از خزینه بخشی لاف

دانه در خاک شور می‌ریزند

سرمه در چشم کور می‌بیزند

در گل شوره دانه افشانی

بر نیارد مگر پشیمانی

در زمینی درخت باید کشت

که‌آورد میوه‌ای چو باغ بهشت

باده چون خاک را دهد ساقی

نام دهقان کجا بود باقی

جز تو کز داد و دانشت حرمی‌ست

کیست کاو را به جای خود کرمی‌ست

من که الحق شناختم به قیاس

که‌اهل فرهنگ را تو داری پاس

نخری زرق کیمیا‌سازان

نپذیری فریب طناز‌ان

نقش این کارنامه ابدی

در تو بستم به طالع رصدی

مقبل آن کس که دخل دانه او

بر چنین آورد به خانه او

که‌ابد‌الدهر تا بود بر جای

باشد از نام او صحیفه گشای

نه چنان کز پس قرانی چند

قلمش درکشد سپهر بلند

چونکه پختم به دور هفت هزار

دیگ‌پختی چنین به هفت افزار

نوشش از بهر جان فروزی توست

نوش بادت بخور که روزی توست

چاشنی گیریش به جان کردم

وانگهی بر تو جانفشان کردم

ای فلک‌ها به خویش تو بلند

هم فلک زاد و هم فلک پیوند

بر فلک چون پرم‌؟ که من زمی‌ام

کی رسم در فرشته‌‌؟ که‌آدمی‌ام

خواستم تا به نیشکر قلمی

سبزه رویانم از سواد زمی

از شکر توشه‌های راه کنم

تا شکر ریز بزم شاه کنم

گر نی‌ام محرم شکر‌ریز‌ی

پاس‌دار شهم به شب‌خیز‌ی

آفتاب است شاه عالم‌تاب

دیده من شده برابرش آب

آفتاب ار توان بر آب زدن

آب نتوان بر آفتاب زدن

چشم با چشمه‌ گر نمی‌سازد

با خیالش خیال می‌بازد

چیست کان نیست در خزینه شاه

به جز این نقد نو رسیده ز راه

دستگاهی‌ش ده به سم سمند

تا شود پایگاهش از تو بلند

کشته کوه که‌ابر ساقی اوست

خوردن آب چه ندارد دوست

من که محتاج آب آن دستم

از دگر آب‌ها دهان بستم

نقص در باشد ار بها کنمش

هم به تسلیم شه رها کنمش

گر نیوشی چو زهره راه نوم

کنی انگشت کش چو ماه نوم

ورنه بینی که نقش بس خرد‌ست

باد ازین گونه گل بسی برده‌ست

عمر بادت که داد و دین داری

آن دهادت خدا که این داری

هرچه نیک اوفتد ز دولت توست

عهد آن چیز باد بر تو درست

وآنچه دور افتد از عنایت تو

دور باد از تو و ولایت تو

باد تا بر سپهر تابد هور

دوستت دوست‌کام و دشمن کور

دشمنانت چنان که با دل تنگ

سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ

بیشیت هست بیش دانی باد

وز همه بیش زندگانی باد

از حد دولت تو دست زوال

دور و مهجور باد در همه حال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode