گنجور

 
نظامی

روزی از طالع مبارک بخت

رفت بهرام‌ گور بر سر تخت

هرکجا شاه و شهریاری بود

تاج بخشی و تاجداری بود

همه در زیر تخت پایهٔ شاه

صف کشیدند چون ستاره و ماه

شه زبان برگشاد چون شمشیر

گفت کای میر و مهتر‌ان دلیر

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کاین نباشد‌، چه آدمی و چه سنگ

از شما کیست کاو به هیچ نبرد

مردی‌یی کان ز مردم آید‌، کرد‌؟

من که از دهر بر گزیدمتان

در کدامین مصاف دیدمتان‌؟

که‌آمد از هیچکس چنان کاری

که‌آید از پر دلی و عیاری‌؟

از سر تیغتان به وقت گزند

بر کدامین مخالف آمد بند‌؟

یا که دیدم که پای پیش نهاد

دشمنی بست و کشوری بگشاد

این زند لاف که‌ایرجی گهرم

وان به دعوی که آرشی هنر‌م

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

این به کنیت هژبر و آن ضرغام

کس ندیدم که کارزار‌ی کرد

چون گهِ کار بود کاری کرد

خوش‌تر آن شد که هرکسی به نَهُفت

گوید‌: ‌«افسوس شاه ما که بخفت 

می‌ خورَد وز کسی نیارد یاد

از چنین شه کسی نباشد شاد‌»

گرچه من مِی‌ خورم چنان نخورم

که ز مستی غم جهان نخورم

گر خورم حوضهٔ می از کف حور

تیغم از جوی خون نباشد دور

برق‌وار‌م به وقت بارش میغ

به یکی دست می به دیگر تیغ

مِی‌ خورم‌، کار مجلس آرایم

تیغ را نیز کار فرمایم

خواب خرگوش من نهفته بوَد

خصم را بیند ارچه خفته بود

خنده و مستی‌ام به تأویل است

خنده شیر و مستی پیل است

شیر در وقت خنده خون ریزد

کیست کز پیل مست نگریزد

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

هوشیاران می دگر باشند

آنکه در عقل پستی‌اش نبوَد

مِی‌ خورد لیک مستی‌اش نبود

بر سر باده چونکه رای آرم

تاج قیصر به زیر پای آرم

چون منش را به باده تیز کنم

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

دوستان را چو در می‌آویزم

گنج قارون ز آستین ریزم

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به کبابی جگر به سیخ زنم

نیک‌خواهان من چه پندارند

که‌اختران سپهر بیکارند

من اگر چند خفته باشم و مست

بخت بیدار من به کاری هست

به چنین خواب‌ها که من مستم

خواب خاقان نگر که چون بستم

به یکی پی غلط که افشردم

رخت هندو نگر که چون بردم

سگ بود کو ز ناتوانی خویش

خوش نخسبد به پاسبانی خویش

اژدها گرچه خسبد اندر غار

شیر نر بر درش نیابد بار

شه چو این داستان خوش بر گفت

روی آزادگان چو گل بشکفت

همه سر بر زمین نهادندش

پاسخی عاجزانه دادندش

که‌آنچه شه گفت با کمربندان

هست پیرایهٔ خردمندان

همه را حرز جان و تن کردیم

حلقهٔ گوش خویشتن کردیم

تاج بر فرق شه خدای نهاد

کوشش خلق باد باشد باد

سرورانی که سروری کردند

با تو بسیار همسری کردند

هیچکس با تو تاجور نشدند

همه در سر شدند و سر نشدند

آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

کس ندیده‌ست از سپید و سیاه

دیو را بست و اژدها را سوخت

پیل را کشت و کرگدن را دوخت

شیر بگذار و گور نخچیر‌ست

دام و دد خود نشانهٔ تیر‌ست

به جز او کیست کاو به وقت شکار

گردن گور درکشد به کنار

گاه سازد هدف ز خال پلنگ

گاه دندان کند ز کام نهنگ

گه در ابروی هند چین فکند

گه به هندی سپاه چین شکند

گه ز فغفور باج بستاند

گه ز قیصر خراج بستاند

گرچه شیر افکنان بسی بودند

کز دهن مغز شیر پالودند

شیر مرد اوست کاو به سیصد مرد

قهر سیصد هزار دشمن کرد

قصهٔ خسروان پیشینه

هست پیدا ز مهر و از کینه

گر برآورد هر کسی نامی

بود با لشگری به ایامی

در مصافی چنین به چندان مرد

آنچه او کرد کس نیارد کرد

چون ز شاهان شمار برگیرند

زو یکی با هزار برگیرند

هریکی را یکی نشان باشد

او به تنها همه جهان باشد

لخت بر هر سری که سخت کند

چون در طارمش دو لخت کند

تیرش ار سوی سنگ خاره شود

سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود

نوش بخشد به مهره مار سنان

مار گیرد به اژدهای عنان

هر تنی کو خلاف او سازد

شمع‌وارش زمانه بگدازد

سر که بر تیغ او برون آید

زان سر البته بوی خون آید

مستی او نشان هشیاریست

خواب او خواب نیست بیداریست

وان زمانی که می‌پرست شود

او خورد می عدوش مست شود

اوست از جمله خلق داناتر

بر همه نیک و بد تواناتر

کاردان اوست در زمانه و بس

نیست محتاج کاردانی کس

تا زمین زیر چرخ دارد پای

بر فلک باد حکم او را جای

هم زمین در پناه سایه او

هم فلک زیر تخت پایه او

کاردانان چو این سخن گفتند

پیش یاقوت کهربا سفتند

شاه نعمان از آن میان برخاست

بزم شه را به آفرین آراست

گفت هرجا که تخت شاه رسد

گرچه ماهی بود به ماه رسد

آدمی کیست تا به تارک شاه

راست یا کج کند حساب کلاه

افسر ایزد نهاد بر سر تو

سبز باد از سر تو افسر تو

ما که مولای بارگاه توایم

سرور از سایه کلاه توایم

از تو داریم هرچه ما را هست

بر تر و خشک ما تو داری دست

از عرب تا عجم به مولائی

سر فشانیم اگر بفرمایی

مدتی هست کز هنرمندی

بر در شه کنم کمربندی

چون شدم سر بزرگ درگاهش

یافتم راه توشه از راهش

کر مثالم دهد به معذوری

تا به خانه شوم به دستوری

لختی از رنج ره برآسایم

چون رسد حکم شاه باز آیم

گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

سر نگردانم از پرستش گاه

شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

دست خازن شود جواهرسنج

آورد تحفهای سلطانی

مصری و مغربی و عمانی

حمل‌داران در آمدند به کار

حمل بر حمل ساختند نثار

زر به خروار و مشک نافه به گیل

وز غلام و کنیز چندین خیل

مرتفع جامه‌های قیمت مند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

تازی اسبان پارسی پرورد

همه دریا گذار و کوه نورد

تیغ هندی و ذرع داودی

کشتی جود راند بر جودی

لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

داندش در فروش و لعل شناس

گوهر آموده تاجی از سر خویش

با قبائی ز دخل ششتر بیش

داد تا زان دهش رخش رخشید

وز یمن تا عدن به او بخشید

با چنین نعمتی ز درگه شاه

رفت نعمان چو زهره از بر ماه