گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

اول نامه بوَد نام خدای

گمرهان را به فضل راهنما‌ی

کردگار بلندی و پستی

نیستی یافته بدو هستی

ز آدمی تا به جمله جانوران

وز سپهر بلند و کوه گران

همه را در نگارخانهٔ جود

قدرت اوست نقشبند وجود

در تمنا‌ی هیچ پیوند‌ی

نیست بیرون ازو خداوندی

آفرینش گره‌گشاده اوست

و آفرینْ مهر برنهاده اوست

اوست دارنده زمین و زمان

پیرو حکم او همین و همان

چون فرو گفت آفرین پیوند

آفرین ز آفریدگار بلند

گفت بر شاه و شاهزاده درود

کای برآورده سر به چرخ کبود

هم مَلِک فرّ و هم ملک‌زاده

داد‌ِ مردی و مردمی داده

من که هستم در اصل کسری نام

کسر چون گیرم از خصومت خام‌؟

هم هنرمند و هم جهاندیده

هم به چشم ِ جهان پسندیده

از هنرمندی‌ام نوازد بخت

بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت‌؟

سر بلندیم هست و تاج و سریر

نبوَد هیچ سر‌بلند حقیر

گرچه صاحب ولایت زمی‌ام

پیشوای پری و آدمی‌ام

هم بدین خسروی نی‌ام خشنود

که‌انگبینی است سخت زهرآلود

آنقدر داشتم ز توش و توان

که‌اخترم بود ازو همیشه جوان

به اگر بودمی بدان خرسند

کز خطر دور نیست جای بلند

لیکن ایرانیان به زور و به شرم

نرم کردندم از نوازش گرم

داشتندم بر آنکه شاه شوم

گردن‌افراز تاج و گاه شوم

ملک را پاس دارم از تبهی

پاسبانی‌ست این نه پادشهی

این مثل در فسانه سخت نکوست

که‌آرزو دشمن است عالم دوست

از چنین عالمی تو بی‌خبر‌ی

مالک‌الملک عالم دگری

خوشتر آید ترا کبابی گور

از هزاران چنین کیایی شور

جرعه‌ای باده بر نوازش رود

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود

کار جز باده و شکارت نیست

با صداع زمانه کارت نیست

راست خواهی جهان تو داری و بس

که نداری غم ولایت کس

شب و شبگیر در شکار و شراب

گاه با خورد‌ خوش‌، گهی با خواب

نه چو من روز و شب ز شادی دور

از پی کار خلق‌، دل رنجور

گاهم اندوه دوستان پیشه

گاهی از دشمنان در اندیشه

کمترین محنت آنکه با چو تو شاه

تیغ باید زدن ز بهر کلاه

ای خنک جان عیش‌پرور تو

کز چنین فتنه دور شد دَرِ تو

کاش که‌آن پیشه کار من بودی

تا مگر کار من بیاسودی

کردمی عیش و لهو ساختمی

به می و رود جان نواختمی

این نگویم که دوری از شاهی

داری از دین و دولت آگاهی

وارث مملکت تویی به دُرست

مُلک‌، میراث پادشاهی توست

لیکن از خام‌کاری پدرت

سایهٔ چتر دور شد ز سرت

کان نکرده‌ست با رعیت خویش

کان شکایت کسی بیارد پیش

از بزه کردنش عجب ماندند

بزه‌گر ز‌این جنایتش خواندند

از بسی جور کاو به خون‌ریز‌ی

گاه تندی نمود و گه تیز‌ی

کس بر این تخمه آفرین نکند

تخم‌کاری در این زمین نکند

چون نخواهد ترا به شاهی کس

به کز این پایه بازگردی پس

آتش گرم یابی ار جوشی

آهن سرد کوبی ار کوشی

من خود از گنج‌های پنهانی

وقت حاجت کنم زرافشانی

آنچه برگ ترا پسند بوَد

خرج آن بر تو سودمند بود

نگذارم به هیچ تدبیر‌ی

در کفاف تو هیچ تقصیر‌ی

نایبی باشم از تو در شاهی

بنده فرمان به هرچه درخواهی

چون ز من خلق نیز گردد سیر

خود ولایت تراست بی‌شمشیر