اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.