گنجور

 
نشاط اصفهانی

با بندهٔ صادق چه عتابی چه عطایی

با خواجهٔ مشفق چه ثوابی چه گناهی

تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم

با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی

غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست

آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی

شادم که سیه روزی و آشفتگی من

رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی

اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن

درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی

گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت

زین گونه بسی هست گدا بر در شاهی

 
 
 
رودکی

ای بر همه میران جهان یافته شاهی

می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی

می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت

وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی

شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای

[...]

عنصری

ای ماه سیه پوش تو روشن شده ماهی

هم شمع سرای من و هم پشت سپاهی

از قامت و قدّ تو برد سرو بلندی

وز حلقۀ زلف تو برد قیر سیاهی

جانم بصلاح آید از آن نوش لب تو

[...]

انوری

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی

منشی فلک داده بر این قول گواهی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان

ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف

[...]

سید حسن غزنوی

ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی

ماننده یوسف شده در غربت شاهی

حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی

مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی

از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی

[...]

اوحدی

رخ باز نهادم به سماوات الهی

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا

چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه