گنجور

 
نشاط اصفهانی

هوسی میبردم سوی کسی

تا چه بازم بسر آرد هوسی

خبری نیستم از راه هنوز

ناله ای میشنوم از جرسی

ذوق پرواز چه داند مرغی

کامد از ببضه برون در قفسی

عشق نگذاشت کر از من اثری

عیب عاشق نتوان گفت بسی

هیچ عاقل ننهد جرم بوی

بر سر آتش اگر سوخت خسی

عشق و فرمان خرد کی باشد

شاهبازی بمراد مگسی

زیر پا تا ننهی سر نبود

بسر زلف ویت دسترسی

با که گوید سخن دوست نشاط

که ندارد بجز از دوست کسی