گنجور

 
نشاط اصفهانی

ستم آخر شد و بیداد به بنیاد آمد

نوبت رحمت و فضل و کرم و داد آمد

خجل آن بنده که از بند تو آزادی جست

خرم آن صید که از قید تو آزاد آمد

در وفای تو زهی شکر که سر رفت بخاک

در هوایت چه غم از دست که بر باد آمد

خردسالی که فروغ رخش از نور خداست

چه عجب بر وی اگر خرده بر استاد آمد

عجبی نیست بمشاطه اگر گیرد عیب

آنکه آراسته از حسن خدا داد آمد

پرده افتاد و دگر حاجت مشاطه نماند

شیشه بر سنگ شد و تیشه به بنیاد آمد

آمد از خاک درت سر خوش و سر مست نشاط

دل نیاورد که گویم ز تو دلشاد آمد