گنجور

 
نشاط اصفهانی

بشکل جام می آمد هلال عید پدید

اشارتیست که دور هلال جام رسید

کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون

ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید

چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب

که نقشبند بهاری بروی باغ کشید

برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار

عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید

درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش

شدست منزل پروین و خانه ی ناهید

چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان

شدست منزل پروین و خانه ی ناهید

چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان

که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید

بساز عشرت مستان و زینت بستان

بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید

ز پرده های نواهای مطرب و بلبل

چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید

بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان

که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید

کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود

کسی زهمت پیر مغان نشد نومید

گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت

کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید

نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ

که کس مباد چو من مانده در غم جاوید

بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ

که دست من گلی از گلبن مراد نچید

کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط

جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید

بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست

ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید

سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان

غمین مباش که اینک ز راه یار رسید

نثار مقدم او جان رسیده بود بلب

ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید

چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد

چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید

غمت مباد که باشد وثاق تو اینک

هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید

نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران

چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید

نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا

خطابهای فصیح و جوابهای سدید

نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان

بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید

ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز

بر رسید چو افسانه های وعدو وعید

دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود

لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید

ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند

پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید

که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی

که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید

نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم

نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید

چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف

اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید

درون بحر گهرجای دارد این عجب است

که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید

یکیست درو شده گوشوار چندین گوش

یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید

جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز

در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید

دلش جواهر آثار غیب را مخزن

لبش خزاین اسرار عرش راست کلید

تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن

تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید

زمانه گفت که این قطره است و آن دریا

سپهر گفت که این دره است و آن خورشید

از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام

جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید

دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار

صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید

از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه

در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید

یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود

یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید

چه بود همره آن بود بوی پیرهنی

چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ

بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز

بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید

چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا

چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید

نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی

نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید

ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد

درون شکل حبابی محیط اگر گنجید

همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا

همان نه بهتر گویم به کردگار مجید

بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی

همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید

زتو بساطم چونان که بوستان زبهار

بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید

امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب

که شد رسید مکرر در این قوافی و عید

در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام

نبود ورد زبانم جز این که عید رسید