به شکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری به روی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز تودهٔ زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سر شاخش
شدست منزل پروین و خانهٔ ناهید
چه رنجها و چه غمها به باغ و بادهکشان
شدست منزل پروین و خانهٔ ناهید
چه رنجها و چه غمها به باغ و بادهکشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
به ساز عشرت مستان و زینت بستان
به چرخ ماه بر آمد به شاخ غنچه دمید
ز پردههای نواهای مطرب و بلبل
چه پردهها که ز ناموس زُهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی ز همت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
به باد رفت مرا گلسِتان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب به نشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
به روز خویش بباید مرا چو ابر گریست
به بخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق به گوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود به لب
ز در در آمد و بنشست یار و سویم دید
چه گفت؟ گفت که گر عید روزهداران شد
چه گفت؟ گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجهٔ بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامههای ناز و نیاز
بر رسید چو افسانههای وعد و وعید
دلش به خستگی و ناتوانیام بخشود
لبش به بستگی و بیزبانیام بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آن گه این لغز از من به امتحان پرسید
که باز گوی به من خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وز اوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زابر چکید
درون بحر گهر جای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و به سد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شدهام
جدا ز هم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بِوَزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این ز یکی نامه بهر من تعویذ
به چشمکوری از آن بوی نور آمد باز
به جسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیدهٔ غرّا
چگونه غرّا غیرتده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا به دعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
ز تو بساطم چونان که بوستان ز بهار
به تو نشاطم چونان که روزهدار به عید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید