گنجور

 
نظیری نیشابوری

برای خشت خم خوبیم گو آن پیر ترسا را

کزین بازیچه طفلان خرد مشت گل ما را

جهان را نیست آن معنی که باید فکر آن کردن

الف با خوان هر مکتب شکافد این معما را

به خود از بهر حسرت داد راهم ورنه معلومست

ز دریا چند در آغوش گنجد موج دریا را

همین بس شاهد بی‌اختیاری‌های مشتاقان

که عذر از جانب یوسف بود جرم زلیخا را

خموشی نزد عشق آرم که بر درگاه سلطانان

کمان بر زه نمی‌آرند بازوی توانا را

همین مقدار می‌خواهیم از رخ پرده برداری

که بشناسیم قدر بینش نادان و دانا را

«نظیری» خاطری از داغ دل آزرده‌تر دارد

قدم هشیار نِهْ اینجا که در خون می‌نهی پا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode