گنجور

 
نظیری نیشابوری

به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را

عطا کن لذت طعم حقیقت عشق‌بازی را

عزیزان را فدا کردم سر و سامان هبا کردم

نیرزم گوشه چشمی بنازم بی‌نیازی را

عبارت کوته و دل تنگ و خاصان ملک زیبا

چه داند مرد صحرایی طریق کارسازی را

کسی تفسیر رمز عاشق و معشوق کی داند

به جز مکی نمی‌داند لغت‌های حجازی را

همه سرمایه اقرار و ایمان بود رخسارت

فغان از خال هندویت که کافر کرد غازی را

گرسنه باز شاهنشاه و ما صیاد بی‌طالع

دل کبکی نثار آریم خوی شاهبازی را

صبوح و روح برهم خورد چون بانگ صلات آمد

به زیر آرید از طاق این کهن دلق نمازی را

گر از یک ره نماید روی از صد ره درون آید

«نظیری» چاره چون سازد فریب ترکتازی را