گنجور

 
نظیری نیشابوری

دل شکسته بود تحفه خزینه ما

نگین ملک توان ساخت ز آبگینه ما

چراغ صومعه‌ها زنده می‌توان کردن

به دوستی تو، یعنی به سوز سینه ما

تو کار غیب چه دانی که چیست؟ طعنه مزن

که جز به مصلحتی نشکند سفینه ما

مکن به کشتن ما مشورت که تا بودست

به فال دوست مبارک نبوده کینه ما

هزار کار درست از شکست ما گردد

طلسم ما شکن و برخور از دفینه ما

یگانه ایم به بی قدری ارچه بر در دوست

به قدر ذره توان یافتن قرینه ما

ز بعد کعبه «نظیری » زیارت ما کن

که دلبری نمکین است در مدینه ما