گنجور

 
نظیری نیشابوری

غم به سزا داده‌ای دل به نوا کرده‌ای

از تو پذیرفته‌ام هرچه عطا کرده‌ای

جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست

بیخ ستم کنده‌ای قطع جفا کرده‌ای

نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت

شهره به داغ توایم گرچه رها کرده‌ای

جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست

ما که بلی گفته‌ایم فهم بلا کرده‌ای

هرکه تو ردش کنی مفت نگیرد کسی

هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده‌ای

عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد

بر در میخانه‌ام از چه گدا کرده‌ای

هرکه جمال تو دید دولت جاوید یافت

سایه زلف سیه پر هما کرده‌ای

ما ز قصور ادب غرق گنه گشته‌ایم

تو ز علوی حیا ستر خطا کرده‌ای

غایب و حاضر به ما در همه‌جا بوده‌ای

پشت به تو کرده‌ایم روی به ما کرده‌ای

گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟

مردمک دیده را لعل قبا کرده‌ای

قطع مودت نمای یار «نظیری» مباش

سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده‌ای