گنجور

 
نظیری نیشابوری

در شهر و کو هنگامه‌ها بهر تماشا کرده‌ای

تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده‌ای

وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده‌ای

سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده‌ای

روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی

تو کز فریب وعده‌ای دل‌ها شکیبا کرده‌ای

زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم

عرض تجمل دیده‌ای آهنگ غوغا کرده‌ای

در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی‌گردد کسی

صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده‌ای

نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر

آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده‌ای

ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت

با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده‌ای

این عشق کآغاز از تو شد آخر سرانجامی بده

تحریک شوقی داده‌ای کاری تقاضا کرده‌ای

هر عشوه می‌خواهی بده پیش «نظیری» نسیه نیست

امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده‌ای