گنجور

 
نظیری نیشابوری

دلم گداخته غم وز تنم توان رفته

ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته

نشاط روز جوانی به بر نمی آید

که همچو تیر بجست از خم کمان رفته

خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید

که مانده ام به غریبی و کاروان رفته

ز روزگار دل شادمان نمی بینم

که از هجوم بلا راحت از جهان رفته

کس از طلاطم دریا برون نمی آید

که کشتیی که ببینیم بر کران رفته

چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم

که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته

ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست

ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته

ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی

رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته

درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی

که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته