گنجور

 
نظیری نیشابوری

به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو

به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو

به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز

شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو

سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟

دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو

تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم

تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو

ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم

که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو

به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول

گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو

دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن

که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو