گنجور

 
نظیری نیشابوری

دوش کردیم دل و دیده به دیدار گرو

سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو

پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف

سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو

علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت

دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو

چون برآریم سر از دایره مشکینش؟

چرخ کردست درین دایره پرگار گرو

آبروی من اگر برد جمالش چه عجب

برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو

بندم از صومعه زنار که در دیر مغان

مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو

مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند

به پر و بال کند چنگل و منقار گرو

گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم

کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو

می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی

دلق درویش که کردست به عیار گرو