به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو