گنجور

 
نظیری نیشابوری

چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن

همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن

شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟

تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن

خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست

دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن

دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست

با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن

عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم

بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن

تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر

همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن

مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست

باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن