گنجور

 
نظیری نیشابوری

دیریست بیرون رفته ام از اختیار خویشتن

بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن

گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم

ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن

مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست

تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن

تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد

هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن

توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم

زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن

سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند

یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن

گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را

چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن

گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی

نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن

آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است

کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن

یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده

خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن

معشوق و عاشق را به هم نازی «نظیری» لازم است

دشمن نمی‌باشد کسی با دوستدار خویشتن