گنجور

 
نظیری نیشابوری

سوخت چون شمع پای تا بسرم

شد تنم جمله مایه نظرم

در صبحم به روی نگشایند

بر شبم خنده می زند سحرم

من که بر گلبن آشیان دارم

چه غم است از فنای بال و پرم

پشت غمدیدگان به من گرم است

غم به پیشم سنان و من سپرم

یک ره ابرام دوست نشنیدم

زین تغابن که شد هنوز کرم

کشدم غم به این گنه که چرا؟

شادی از دور دیده بر گذرم

حادثات جهان ز هم رنجند

نسپارند اگر به یک دگرم

بسکه دل بر قفا روم ز درت

قدم پس تر است پیشترم

مست و آشفته می روم بر راه

حال من ظاهر است از اثرم

خوش نکردند صحبتم مرغان

نام کردند مرغ خوش خبرم

آنچنان داردم «نظیری » شوق

که بپرند عضوها ز برم

شست سقای ابر برگ و بوم

به نمی شد دل و دماغ ترم

دانه چون خوشه در گلو آورد

شاخه های رگ از غم جگرم

بس هوا طرح انبساط انداخت

شد درون سرا برون درم

به دو بال سحاب دوخته اند

دامن بحر و دامن بصرم

مژه بر هم نمی توانم زد

که به طوفان گریه بارورم

مریم ابر در تموز آورد

میوه مهرگان به ماحضرم

عقد سنبل شد آه پیمانم

خرده نرگس اشک چون شررم

همه امنیت و فراغت شد

هرچه آفت نمود در بصرم

چون به خوبی گلستان نگرد

بوسه بر دیده می زند نظرم

بسکه از شوق سینه در جوشم

پای تقدیم می کند بسرم

پای تا فرق مو بر اعضا هست

همه آبستنی و جانورم

آن چنان گم شدم به عیش و نشاط

که «نظیری » نمی رسد خبرم