گنجور

 
نظیری نیشابوری

دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را

کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را

تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی

گر آزری نتراشیده است سنگ تو را

کسی شکاری عشق تو را چه می داند

نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را

ز خار خار محبت دل تو را چه خبر

که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را

به هرکسی نظر از شیوه دگر داری

کسی درست نفهمیده ریو و رنگ تو را

به نغمه دگرم زنده ساز ای مطرب

چه معجزست که در پرده نیست چنگ تو را

تو حرف تلخ فروشی و من شکرنوشم

که چاشنی هزار آشتی است جنگ تو را

تو از نسیم «نظیری » به شور می آیی

چو گل نهان نتوان کرد بوی و رنگ تو را