گنجور

 
نظیری نیشابوری

نقش دیبا چنان کشید فرنگ

که ز من برد دانش و فرهنگ

کفر از عشق و عشق از ایمان

چیست این فتنه ها و این نیرنگ

زمزمم سوخته است گو هندو

مشت خاکسترم فشان بر گنگ

وه که بر ما نوشته باده فروش

باده را سنگ و جام را پا سنگ

چند کورانه دست اندازیم

دامن کس نیاید اندر چنگ

زو همه نقش ها و او بی نقش

زو همه رنگ ها و او بی رنگ

گله در دوستی نمی گنجد

بس که شد راه دوستداری تنگ

به قضا تن دهم که در دریا

شادی گوهرست و خوف نهنگ

تو مکن ضرب زخمه را خارج

گر «نظیری » غلط کند آهنگ