گنجور

 
نظیری نیشابوری

رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک

گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک

رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین

به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک

به حیله شمع دگر می فروختم افسوس

که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک

چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام

که برده اند چراغی به روزنم نزدیک

به بت پرستی اگر سر کار خود گویم

دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک

چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است

اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک

سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید

ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک

کسی مصیبت و سور مرا نمی داند

که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک

به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز

شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک

ز همت است «نظیری» که مانده‌ام ز طلب

نموده آتش وادی ایمنم نزدیک