نقش دیبا چنان کشید فرنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ